جوان آنلاین: اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، خاطرات زنده یاد کونیکو یامأمورا، بانوی مسلمان شده ژاپنی و مادر شهید را در خود دارد. این مجموعه مشترکاً از سوی حمیدحسام و مسعود امیرخانی تدوین شده و انتشارات سوره مهر، آن را روانه بازار نشر ساخته است. تارنمای ناشر در معرفی این کتاب، به نکات پی آمده اشارت برده است: «کونیکو یامأمورا که تا ۲۱سالگیاش تحت آموزههای بودا پرورشیافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطه عطف میداند. نقطهای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزشهای اسلامی و انقلابی وارد نمود و ثمره زندگی او، یعنی فرزند ۱۹سالهاش را، در راه پاسداری از این ارزشها به مقام رفیع شهادت رسانید. کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، به روایت خاطرات کونیکویامأمورا میپردازد. فرزند شهیدش، جوان ۱۹سالهای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید...».
در بخشی از خاطرات بانو یامأمورا آمده است: «مادربزرگم ماتسو، بودایی معتقدی بود که با پدرم - که پسر اولش بود- زندگی میکرد. پیرزنی ۸۰ ساله، که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقه بسیار زیادی به من داشت و سعی میکرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت، من را هم شرکت دهد. او هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی میشد که محل یادبود مردگان بود و شروع میکرد به خواندن دعا و به من هم میگفت، مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد: کونیکو، سعی کن هیچوقت به هیچکس دروغ نگویی زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم میبرند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها، مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون میکشند! تذکرات مادربزرگ در من تأثیر میگذاشت و سعی میکردم، هیچگاه دروغ نگویم. پدر و مادرم میکوشیدند، من و سایر اعضای خانواده را با سنتهای ژاپنی که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم میآمد و سنتهای ژاپنی، پر بود از جشنهای خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشنها، همیشه پرسشهایی در ذهنم شکل میگرفت. یکی از این جشنها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار میشد. بوداییها اعتقاد داشتند، مردگان در این روز برمیگردند! طاقچههای خانه را پر از میوه میکردند، تا مردگان وقتی برمیگردند، از میوهها بخورند و به احترام آنان، این میوهها تا سه روز روی طاقچهها میماند! از همین رو، جشن سه روز طول میکشید. در پایان جشن، همه آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم! من جرئت نمیکردم از پدر و حتی مادرم بپرسم، اگر مردگان برمیگردند، چرا خوراکیها را نمیخورند؟ دیده بودم وقتی کسی میمرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود، میسوزاندند و همانجا راهب بودایی با آن سر ازبیختراشیده و لباس گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش، میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانه قوموخویش نگه میداشتند، تا همه بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد صبر میکردند، تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظار آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند...».